عاشقانه ترین داستان

عاشقانه ترین داستان

پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل را پرسیدند.
پیرمرد گفت...
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است...!

مرسدس بنز و موتور گازی

مرسدس بنز و موتور گازی

يارو نشسته بوده پشت بنز آخرين سيستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان ميرفته، يهو ميبينه يك موتور گازي ازش جلو زد! خيلي شاكي ميشه، پا رو ميگذاره رو گاز، با سرعت دويست از بغل موتوره رد ميشه. يك مدت واسه خودش خوش و خرم ميره، يهو ميبينه متور گازيه غيييييژ ازش جلو زد! ديگه پاك قاط ميزنه، پا رو تا ته ميگذاره رو گاز، با دويست و چهل تا از موتوره جلو ميزنه. همينجور داشته با آخرين سرعت ميرفته، يهو ميبينه، موتور گازيه مثل تير از بغلش رد شد!! طرف كم مياره، راهنما ميزنه كنار به موتوريه هم علامت ميده بزنه كنار. خلاصه دوتايي واميستن كنار اتوبان، يارو پياده ميشه، ميره جلو موتوريه، ميگه: آقا تو خدايي! من مخلصتم، فقط بگو چطور با اين موتور گازي كل مارو خوابوندي؟! موتوريه با رنگ پريده، نفس زنان ميگه: والله ... داداش.... خدا پدرت رو بيامرزه واستادي... آخه ... كش شلوارم گير كرده به آينه بغلت

نتیجه اخلاقی
اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ایی دارند ببینید کش شلوارشان به کجای یکی گیر کرده

همیشه راه حل در گزینه پیشنهادی نیست

همیشه راه حل در گزینه پیشنهادی نیست

به هنگام بازديد از يک بيمارستان روانى، از روان‌ پزشک پرسيدم
شما چطور مي‌فهميد که يک بيمار روانى به بسترى شدن در بيمارستان نياز دارد يا نه؟
روان‌پزشک گفت:
ما وان حمام را پر از آب مي‌کنيم و يک قاشق چايخورى، يک فنجان و يک سطل جلوى بيمار مي‌گذاريم و از او مي‌خواهيم که وان را خالى کند.
من گفتم: آهان! فهميدم. آدم عادى بايد سطل را بردارد چون بزرگ‌ تر است.
روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زير آب وان را بر مي‌دارد... شما مي‌خواهيد تختتان کنار پنجره باشد؟

********

1. راه حل هميشه در گزينه هاي پيشنهادي نيست.
2. در حل مشکل و در هنگام تصميم گيري هدفمان يادمان نرود . در حکايت فوق هدف خالي کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پيشنهادي.
3.همه راه حل ها هميشه در تير رس نگاه نيست.

فقر و ثروت - Poverty and wealth

فقر و ثروت

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم

ورزش - Exercise

ورزش

خرگوش می ره تو جنگل روباه رو می بینه داره تریاک می کشه می گه اقا روباه این چه کاریه پاشو بدوییم شاد باشیم می رن تا می رسن به گرگه می بینن داره حشیش می کشه خرگوش می گه اقا گرگه این چه کاریه پاشو شاد باشیم بدوییم گرگم پا می شه می رن 3تایی می رسن به شیره می بینن داره تزریق می کنه خرگوش می گه اقا شیره این چه کاریه پاشو بدوییم ورزش کنیم شاد باشیم شیره می پره می خورش! گرگ و روباه می گن چرا خوردیش؟ این که حرف بدی نزد! شیره می گه نه بابا این پدر سگ هرروز اکس می زنه می یاد مارو می دوونه !!!!

درسی در عشق (داستان واقعی)

درسی در عشق (داستان واقعی)

الوین روسر

اولین دوست دختر من «دوریس شرمن» بود. واقعاً زیبا بود. موهای فر مشکی و چشمان سیاه براق داشت.

هروقت موقع زنگ تفریح توی ‏زمین بازی مدرسه‌ی روستایی که در آن درس می‌خواندیم، دنبالش می‌کردم، طره‌های بلند مویش بالا و پایین می‌رفت و توی هوا ‏می‌رقصید.

ما هفت سال‌مان بود و دوشیزه بریج مواظب‌مان بود و برای کوچک‌ترین تخلف، کشیده‌ای توی صورت‌مان می‌زد. ‏
به چشم من، دوریس، جذاب‌ترین دختر کلاس بود. کلاس ما ترکیبی ‏بود از دانش‌آموزان کلاس اول و دوم و من به شیوه‌ی هیجان‌انگیز یک ‏پسربچه‌ی عاشق، دلش را بردم.

رقابت بین پسرها برای محبت به دوریس شدید بود. اما من نترس و جسور بودم و عاقبت هم پاداش ‏سرسختی‌ام را گرفتم. ‏
 

در یک روز لطیف بهاری توی حیاط مدرسه یک نشانه‌ی فلزی ‏پیدا کردم. احتمالاً یک نشانه‌ی انتخاباتی بود.

سطح رویی‌اش هنوز ‏براق و صاف بود، اما پشتش داشت زنگ می‌زد. با اندک تردیدی ‏تصمیم گرفتم این گنج نویافته را به عنوان یادگار عشق به دوریس تقدیم کنم.

موقعی که نشانه را، از روی براقش، کف دستم گذاشتم و تقدیم کردم دیدم که خیلی خوشش آمد. چشمان سیاهش برق زد و به سرعت آن را از دستم گرفت.

بعد، کلماتی به یادماندنی به ‏زبان آورد. صاف توی چشمانم نگاه کرد و با لحنی پرابهت گفت: 
«الوین، اگر می‌خواهی من دوست دخترت باشم، از این به بعد هر چیزی را که پیدا می‌کنی باید به من بدهی.»
 

‏یادم می‌آید که این موضوع به شدت ذهنم را درگیر کرد. در سال 1935 پیدا کردن یک پنی هم برای بچه‌ای به سن من و شرایط زندگی‌مان، خوش‌اقبالی به حساب می‌آمد،

حالا اگر یک چیز واقعاً ‏مهم مثلاً یک پنج‌سنتی پیدا می‌کردم چه می‌شد؟ می‌توانستم آن را از دوریس مخفی کنم یا می‌توانستم به او بگویم که یک سکه‌ی تک سنتی پیدا کردم

و چهار سنت دیگر را برای خودم نگه دارم؟ آیا دوریس همین قرار را با رقبای دیگر من هم گذاشته است؟ این‌طوری ‏او ثروتمندترین دختر مدرسه می‌شد.


‏وقتی به همه‌ی این سؤالات فکر کردم از احترامی که نسبت به دوریس قائل بودم کاسته شد. اگر پنجاه درصد می‌خواست، معقول‌تر به نظر می‌رسید؛

اما تقاضای مستبدانه‌اش برای داشتن همه چیز - آن هم در ابتدای دوستی‌مان - همه‌ی تصوراتم را خراب کرد. 
‏پس دوریس، هر جای دنیا که هستی و هرچه که شدی، باید به خاطر اولین درسی که در عشق به من دادی از تو تشکر کنم

و مهم‌تر از آن به خاطر این‌که به من آموختی تعادل دشوار میان عشق و پول را چه‌طور حفظ کنم

.

ضمناً دلم می‌خواهد بدانی که همیشه توی خواب‌های کوتاهم توی حیاط مدرسه دنبالت می‌دوم تا دستم را توی موهای فر مشکی مواجت فرو کنم.

اسپارتا، نیوجرسی

برگرفته از كتاب:
استر، پل؛ داستان‌هاي واقعي از زندگي آمريكايي؛ برگردان مهسا ملك مرزبان؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر افق

من کم کم داره يادم مي ره

WWW.JNP.BLOGFA.COM

يکی بود يکی نبود. يه روزی روزگاری يه خانواده ی سه نفری بودن. يه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از يه مدتی خدا يه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما ميده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .
پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن.
اما مامان و باباش می‌ترسيدن که پسرشون حسودی کنه و يه بلايی سر داداش کوچولوش بياره.
اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زياد شد که پدر و مادرش تصميم گرفتن اينکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت :
داداش کوچولو! تو تازه از پيش خدا اومدی …… به من می گی قيافه ی خدا چه شکليه ؟ آخه من کم کم داره يادم مي ره ؟؟؟

لذت زندگی - Enjoy life

لذت زندگی

دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند.
یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟
میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری.
میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی.
در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت.
میمون دوم با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت میدهی؟
هزارپا جواب داد: تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام.
میمون دوم گفت: خوب فکر کن چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی میخواهد.
هزار پا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد:
خوب اول این پا را حرکت میدهم، نه، نه. شاید اول این یکی را. باید اول بدنم را بچرخانم، ...
هزار پا مدتی سعی کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند.
ولی هرچه بیشتر سعی میکرد، ناموفقتر بود. پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی متوجه شد که نمیتواند.
با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردید. آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت.
میمون دوم به اولی گفت: میبینی! وقتی سعی میکنی همه چیز را توضیح دهی اینطور میشود.
پس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد.

اگر - If

اگر

اگر زنی رنگ شاد بپوشد رژ لب بزند ، و کلاه عجیب و غریبی سرش بگذارد ، شوهرش با اکراه او را با
خودش به کوچه و خیابان می برد ....!
ولی اگر کلاه کوچکی بر سرش بگذارد و کت و دامن خیاط دوزتن کند شوهرش با کمال میل او را بیرون
می برد و تمام مدت به زنهائی که لباس رنگ شاد پوشیده و کلاه عجیب و غریب سرش گذاشته و رژ
لب زده اند خیره می شود ....!!!
(نانسی لین دزموند)

درسی زیبا از ادیسون - Nice lesson from Edison

درسی زیبا از ادیسون

ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد… این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است! آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود…
پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند!!!
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!! من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!! پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟!!!!!! چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!
پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد…! در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!!
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.

ادامه نوشته

دستان بهشتي - Heavenly hands

دستان بهشتي

در روزگاري دور حدود قرن پانزدهم ميلادي، در روستايي نزديك نورنبرگ آلمان يك خانواده پر جمعيت 10 نفره زندگي مي كردند. شغل پدر خانواده كفاف زندگي آنها را نمي داد براي همين او شبانه روزي كار مي كرد تا همسر و فرزندانش احساس كمبود نكنند. در بين فرزندان آنها دو پسر دوقلو بودند به نامهاي آلبرت و آبريش. آنها علايق يكساني هم داشتند و دوست داشتند در آينده نقاش يا مجسمه ساز شوند. آنها آكادمي هنر سوئد را براي تحصيل خود انتخاب كرده بودند. سالها گذشت و آنها به سن دانشگاه رسيدند. اما پدر قادر به پرداخت هزينه تحصيل هردوي آنها بطور همزمان نبود. براي همين قرار شد كه قرعه كشي كنند و نفر برنده به سوئد رود و نفر بازنده با كار در معدن كمك خرج تحصيل برادرش باشد. قرعه به نام آبريش افتاد و او به سوئد رفت وبه تحصيل در رشته نقاشي پرداخت. آلبرت هم در معدن كار مي كرد. 4 سال گذشت و حالا آبريش يك نقاش معروف شده بود. او با خوشحالي به خانه بازگشت و از آلبرت خواست تا به سوئد برود. اما دستهاي آلبرت در اثر كار در معدن خراب و ضخيم شده و انگشتانش از حالت طبيعي خارج شده بودند. او گفت: من ديگر با اين دستها قادر به نقاشي نيستم اما دستهاي تو دستهاي من هم هست. مهم اين است تو به آرزويت رسيدي. آبريش اشك ريخت و برادرش را در آغوش گرفت. برادري كه آينده اش را فدايش كرده بود. سالها گذشت و نام آبريش دورر بعنوان بهترين نقاش رنسانس در همه دنيا پخش شد. اما ازميان همه آثارش يك نقاشي بسيار زيبا وجود دارد كه آن را از روي دستهاي برادرش آلبرت كشيده و به او هديه كرده است. يك شاهكار هنري معروف به نام "دستان بهشتي

ادامه نوشته

سیگار !- Cigarette

سیگار !

توی فرودگاه یکی بود که پشت سرم سیگار می‌کشید . یکی دیگه رفت جلو گفت:
- بخشید آقا...! شما روزی چند تا سیگار می‌کشین...؟!
- طرف جواب داد: منظور؟
- منظور اینکه اگه پول این سیگارا رو جمع می‌کردین، به اضافه‌ی پولی که به خاطر سلامتیتون خرج دوا و دکتر می‌کنین، الان اون هواپیمایی که اونجاست مال شما بود...!
طرف با خونسردی جواب داد: - تو سیگار می‌کشی؟
- نه !
- هواپیما داری؟
- نه !
- به هر حال مرسی بابت نصیحتت...
ضمناً اون هواپیما که نشون دادی مال منه ...!

عشق تاریخ مصرف دارد!!!؟؟؟ - Love is taking on

عشق تاریخ مصرف دارد!!!؟؟؟
 
WWW.JNP.BLOGFA.COM

 امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامرو به خاطر طلاقش خوشحالم.

ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بديهي هاشو و بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود.
7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.
دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. منصور در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد ژاله داشت وارد دانشگاه مي شد. منصور زود خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با ديدن منصور با صدا گفت: خداي من منصور خودتي.بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي ژاله هم سرشو به علامت تائيد تكان داد.منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم ميانشون بود بيدار شد .از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همديگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبديل شد به يك عشق بزرگ، عشقي كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا مي داشت
منصور داشت دانشگاه رو تموم مي كرد وبه خاطر اين موضوع خيلي ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمي تونست مثل سابق ژاله رو ببينه به همين خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پيشنهاد ازدواج داد و ژاله بي چون چرا قبول كرد طي پنچ ماه سور سات عروسي آماده شد ومنصور ژاله زندگي جديدشونو اغاز كردند. يه زندگي رويايي زندگي كه همه حسرتشو و مي خوردند. پول، ماشين آخرين مدل، شغل خوب، خانه زيبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقي بزرگ كه خانه اين زوج خوشبخت رو گرم مي كرد.
ولي زمانه طاقت ديدن خوشبختي اين دو عاشق را نداشت.
در يه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بيمارستانهاي مختلفي برد ولي همه دكترها از درمانش عاجز بودند بيماري ژاله ناشناخته بود.
اون تب بعد از چند ماه از بين رفت ولي با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم برد وژاله رو كور و لال کرد.منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولي پزشكان انجا هم نتوانستند كاري بكنند.
بعد از اون ماجرا منصور سعي مي كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها براي ژاله حرف مي زد براش كتاب مي خوند از آينده روشن از بچه دار شدن براش مي گفت.
ولي چند ماه بعد رفتار منصور تغير كرد منصور از اين زندگي سوت و كور خسته شده بود و گاهي فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور مي كرد.منصور ابتدا با اين افكار مي جنگيد ولي بلاخره تسليم اين افكار شد و تصميم گرفت ژاله رو طلاق بده.در اين ميان مادر وخواهر منصور آتش بيار معركه بودند ومنصوررا براي طلاق تحریک می کردند. منصور ديگه زياد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار يه راست مي رفت به اتاقش.حتي گاهي مي شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمي زد.
يه شب كه منصور وژاله سر ميز شام بودن منصور بعد از مقدمه چيني ومن ومن كردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت من ديگه نمي خوام به اين زندگي ادامه بدم يعتي بهتر بگم نمي تونم. مي خوام طلاقت بدم و مهريتم....... دراينجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روي لبش گذاشت وبا علامت سر پيشنهاد طلاق رو پذيرفت.
بعد ازچند روزژاله و منصور جلوي دفتري بودند كه روزي در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتي پائين آمدند در حالي كه رسما از هم جدا شده بودند.منصور به درختي تكيه داد وسيگاري روشن كرد وقتي ديد ژاله داره مياد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.ولي در عين ناباوري ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم ميرم بعد عصاي نايينها رو دور انداخت ورفت.و منصور گیج منگ به تماشاي رفتن ژاله ايستاد
ژاله هم مي ديد هم حرف مي زد منصو گيج بود نمي دونست ژاله چرا اين بازي رو سرش آورده منصور با فرياد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازي كردي..منصور با عصبانيت و بغض سوار ماشين شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله.وقتي به مطب رسيد تند رفت به طرف اتاق دكتر و يقه دكتر و گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هيزم تري به تو فروخته بودم. دكتر در حالي كه تلاش مي كرد يقشو از دست منصور رهاكنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد بعد از اينكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضيه رو جويا شد. وقتي منصور تموم ماجرا رو تعريف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد وگفت:همسر شما واقعا كور لال شده بود ولي از یک ماه پيش يواش يواش قدرت بينايي وگفتاريش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتيشو بدست آورد.همونطور كه ما براي بيماريش توضيحي نداشتيم براي بهبوديشم توضيحي نداريم.سلامتي اون يه معجزه بود. منصور ميون حرف دكتر پريد گفت پس چرا به من چيزي نگفت.دكتر گفت: اون مي خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه. منصور صورتشو ميان دستاش پنهون كرد و به بی صدا اشک ریخت فردا روز تولدش بود.

داستانی زیبا و خواندنی

داستانی زیبا و خواندنی

سه ظرف را روی آتش قرار دادیم. در یکی از ظرفها هویج در دیگری تخم مرغ و در دیگری قهوه ریختیم و پس از 15 دقیقه:
هویج: که سفت و محکم بود نرم و ملایم شد
تخم مرغ که شل و وارفته بود سفت ومحکم شد دانه های قهوه در آب حل شدند و آب رنگ و بوی قهوه گرفته است. حالا فرض کنید آبی که در حال جوشیدن است مشکلات زندگیست . شما در مقابل مشکلات چگونه اید؟
مثل هویج سخت و قوی وارد مشکلات می شوید ودر مقابل بسیار خسته میشوید امیدتان را از دست داده وتسلیم می شوید. هیچ وقت مثل هویج نباشید..!
با قلبی ملایم وحساس وارد میشوید وبا یک قلب سخت وبی احساس خارج میشوید از دیگران متنفر میشوید و همواره تمایل به جدال دارید. هیچ وقت مثل تخم مرغ نباشید…!
در مقابل مشکلات مثل قهوه باشید. آب قهوه را تغییر نمیدهد. قهوه آب را تغییر میدهد. هر چه آب داغتر باشد طعم قهوه بهتر میشود…!
پس بیایید در مقابل مشکلات مثل قهوه باشیم ما مشکلات را تغییر دهیم. نگذاریم مشکلات ما را تغییر دهد.
از طعم قهوه تان لذت ببرید

دو دوست - Two friends

دو دوست

دو دوست با پای پياده از جاده ای در بيابان عبور ميکردند.
بين راه سر موضوعی اختلاف پيدا کردند و به مشاجره پرداختند.يکی از آنها از سر خشم؛بر چهره ديگری سيلی زد. دوستی که سيلی خورده بود؛سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چيزی بگويد،روی شنهای بيابان نوشت "امروز بهترين دوست من بر چهره ام سيلی زد".

آن دو کنار يکديگر به راه خود ادامه دادند تا به يک آبادی رسيدند. تصميم گرفتند قدری آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصی که سيلی خورده بود؛ لغزيد و در آب افتاد. نزديک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد. بعد از آنکه از غرق شدن نجات يافت؛ بر روی صخره ای سنگی اين جمله را حک کرد: "امروز بهترين دوستم جان مرا نجات داد".

دوستش با تعجب پرسيد: بعد از آنکه من با سيلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بيابان نوشتی ولی حالا اين جمله را روی تخته سنگ حک ميکنی؟ ديگری لبخند زد و گفت:
"وقتی کسی ما را آزار ميدهد؛ بايد روی شنهای صحرا بنويسيم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما ميکند بايد آن را روی سنگ حک کنيم تا هيچ بادی نتواند آن را از يادها ببرد."

هیچ كس زنده نیست ... همه مردند - No one is alive ... All died

هیچ كس زنده نیست ... همه مردند

از فردی نقل شده است که :
خیلی سال پیش كه دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند.
تعدادی هم برای محكم كاری دو بار این كار را انجام میدادند، ابتدا و انتهای كلاس كه مجبور باشی تمام ساعت را سر كلاس بنشینی.
هم رشته ای داشتم كه شیفته ی یكی از دختران هم دوره اش بود.
هر وقت این خانم سر كلاس حاضربود، حتی اگر نصف كلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت:استاد همه حاضرند!
و بالعكس، اگر تنها غایب كلاس این خانم بود و بس، می گفت:استاد امروز همه غایبند، هیچ كس نیامده!
در اواخر دوران تحصیل ازدواج كردند و دورادور می شنیدم كه بسیار خوب و خوش هستند.
امروز خبردار شدم كه آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ كرده است:

هیچ كس زنده نیست ... همه مردند

منفعت مردن - Death benefit

منفعت مردن

روزي خوکي نزد گاو ماده مزرعه ميرود و با اندوه و ياس فراوان به گاو ميگويد :
"ميتونم يک سوالي را ازت بپرسم ، اما خواهش ميکنم که رک و بي پرده پاسخم را بده . بهت قول ميدهم که از پاسخت ناراحت نشم."
گاو با کمال حيرت مي گويد : خوب بپرس .
خوک : گرچه ميدانم که تو فقط به اهالي روستا شير ميدهي ولي مردم از گوشت تازه و پرچرب من همبرگر و سوسيس و کالباس درست ميکنند و خيلي هم لذت ميبرند . اما با اين وجود هيچکس از من تعريفي نمي کند و کسي مرا دوست ندارد. در عوض تورا همه دوست دارند. بهترين چراگاه ها و علوفه هاي تازه براي تو فراهم است اما من بايد تفاله و آشغالها را بخورم . دليل اين کم لطفي از طرف مردم چيست ؟
گاو با لبخندي پاسخ داد: علت علاقه مردم به من در آن است که من در حاليکه زنده ام نفعم به مردم ميرسد و نفع تو بعد از مرگت به مردم ميرسه.
نتيجه گيري:بيائيد بگونه اي زندگي کنيم که ديگران وجودمان را احساس کنند. خير رساندن و شاد کردن مردم را مي بايد در وجودمان پرورش دهيم

قاچاقچی خلاق - Creative smuggler

قاچاقچی خلاق

مردی با دوچرخه به خط مرزی می‌رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی می‌پرسد: در کیسه‌ها چه داری؟ او می‌گوید؛ شن.
مامور او را از دوچرخه پیاده می‌کند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت می‌کند، ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی‌یابد. بنابراین به او اجازه عبور می‌دهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می‌شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا ...
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می‌شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی‌شود.
یک روز آن مامور در شهر او را می‌بیند و پس از سلام و احوال پرسی، به او می‌گوید: من هنوز هم به تو مشکوکم و می‌دانم که در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می‌کردی؟
و قاچاقچی می‌گوید: دوچرخه!

ادامه نوشته

افزایش درآمد گدایی

افزایش درآمد گدایی

دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود. مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.
یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده.
 رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست.
پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو.
گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت:
هی “موشه” نگاه کن کی اومده به ما بازاریابی یاد بده؟! (:

تــکــبــر - Proud

تــکــبــر

روزى حضرت عیسى (ع) از صحرایى مى‏گذشت. در راه به عبادت‏گاهى رسید كه عابدى در آن‏جا زندگى مى‏كرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانى كه به كارهاى زشت و ناروا مشهور بود از آن‏جا گذشت.
وقتى چشمش به حضرت عیسى (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همان‏جا ایستاد و گفت:
خدایا من از كردار زشت خویش شرمنده ‏ام. اكنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنشم كند، چه كنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.

مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند كرد و گفت:
خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه‏كار محشور مكن.

در این هنگام خداى برترین به پیامبرش وحى فرمود كه به این عابد بگو:

ما دعایت را مستجاب كردیم و تو را با این جوان محشور نمیكنیم،
چرا كه او به دلیل توبه و پشیمانى، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینى، اهل دوزخ.

ما کمتر از الاغ نیستیم - We are less than donkeys

ما کمتر از الاغ نیستیم

كشاورزي الاغ پيري داشت كه يك روز اتفاقي به درون يك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعي كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بيرون بياورد. پس براي اينكه حيوان بيچاره زياد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بميرد و مرگ تدريجي او باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روي سر الاغ خاك مي ريختند اما ... الاغ هر بار خاك هاي روي بدنش را مي تكاند و زير پايش مي ريخت و وقتي خاك زير پايش بالا مي آمد، سعي مي كرد روي خاك ها بايستد. روستايي ها همينطور به زنده به گور كردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا آمدن ادامه داد تا اينكه به لبه چاه رسيد و در حيرت كشاورز و روستائيان از چاه بيرون آمد ...
مشكلات، مانند تلي از خاك بر سر ما مي ريزند و ما همواره دو انتخاب داريم،
اول اينكه اجازه بدهيم مشكلات ما را زنده به گور كنند
و دوم اينكه از مشكلات سكويي بسازيم براي صعود! و ثابت كنيم كه از يك الاغ كمتر نيستيم

ادامه نوشته

بی وفایی

بی وفایی

هشت و پنج دقیقه صبح بود.دلم شور میزد.بالاخره یه بار تو عمرش برای من چایی میریخت.نمیدونم چطور این مرد رو هفت سال تحمل کردم.رفتار احمقانه اش همیشه عذابم میداد.چه خوب شد که بچه نداریم.مثل همیشه وقتی خواستم برم منو بوسید.شعورش نمیرسه که آرایشم به هم میخوره.خوشحالم که دو روزی نمی بینمش و راحتم.از پنجره گردن درازشو بیرون آورده بودو برام دست تکون میداد.لبخندی تصنعی تحویلش دادمو راه افتادم.سر کوچه منتظرم بود.خوش هیکلو چارشونه،با موهای قهوه ای،صورت استخونی همراه ته ریش،ابهت مردونه ای داشت.از ماشین پیاده شدو با نگاه مهربونش گفت سلام عزیزم!ساکتو بده بزارم صندوق عقب اون دوست پسرم بود ... !

هشت و پنج دقیقه صبح بود.دلم شور میزد.رفتم تو آشپزخونه و براش چایی ریختم.داشت سریع آرایش میکرد که دیرش نشه.زنم قرار بود با همکارای خانمش دوروزی به مسافرت برن.ساکشو برداشت که راه بیوفته.رفتم دم درو مثل همیشه بوسیدمش.حالم از این کار بهم میخورد.اومدم لب پنجره و احمقانه براش دست تکون دادم.اونم لبخندی زدو رفت.بیچاره همیشه به من افتخار میکرد.باچشمام دنبالش کردم که مطمئن شم رفته.رفتم دوش گرفتمو اصلاح کردم.تلفنو برداشتمو شماره گرفتم و به دست دخترم گفتم :...هلوی من! پاشو بیا که زن لعنتیم رفت ... !

در مورد داستان بالا یه صحبتی با شما دوستای گلم دارم . می خوام بگم که اگه روزی از بوسیدن کسی خسته شدید و یا به کسی خیانت کردید اون بیکار نمیشینه و به شما خیانت می کنه .

ولی تا کی می تونه ادامه پیدا کنه ؟
چرا باید همدیگه رو به زور تحمل کنیم ؟
چرا با هم صادق نیستیم ؟


به قول یه بزرگی :
انسان ها بیشتر از اینکه دیگران رو گول بزنن خودشون رو گول می زنن !


نمی دانم چه اصراری هست برای ادامه دادن؟
مگر چند بار زندگی می کنیم که
یکبارش هم با ظاهر سازی همراه باشد؟
واقعا که انسان موجود عجیب و بیچاره ایست!ا

همه ما به صورتمون نقاب زدیم که اگه روزی این نقاب کنار بره چهره زشتمون حال همه رو به هم می زنه

استجابت دعا

استجابت دعا

یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود را به جزیره کوچکی برسانند. دو نجات یافته هیچ چاره ای به جز دعا کردن و کمک خواستن از خدا نداشتند. چون هر کدامشان ادعا می کردند که به خدا نزدیک ترند و خدا دعایشان را زودتر استجاب می کند، تصمیم گرفتند که جزیره را به ۲ قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببینند کدام زود تر به خواسته هایش می رسد.

نخستین چیزی که هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول میوه ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را بر طرف کرد.اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.

هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی کردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر کرد. روز بعد کشتی دیگری شکست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یک زن بود که به طرف بخشی که مرد اول قرار داشت شنا کرد. در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.

بزودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بیشتری نمود. در روز بعد مثل اینکه جادو شده باشه همه چیزهایی که خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت.

سرانجام مرد اول از خدا طلب یک کشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترک کنند. صبح روز بعد مرد یک کشتی که در قسمت او در کناره جزیره لنگر انداخته بود پیدا کرد. مرد با همسرش سوار کشتی شد و تصمیم گرفت جزیره را با مرد دوم که تنها ساکن آن جزیره دور افتاده بود ترک کند.

با خودش فکر می کرد که دیگری شایسته دریافت نعمتهای الهی نیست چرا که هیچ کدام از درخواستهای او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود.
هنگامی که کشتی آماده ترک جزیره بود مرد اول ندایی از آسمان شنید:
چرا همراه خود را در جزیره ترک می کنی؟ مرد اول پاسخ داد: نعمتها تنها برای خودم است چون که من تنها کسی بودم که برای آنها دعا و طلب کردم ، دعا های او مستجاب نشد و سزاوار هیچ کدام نیست

آن صدا سرزنش کنان ادامه داد :
تو اشتباه می کنی او تنها کسی بود که من دعاهایش را مستجاب کردم وگرنه تو هیچکدام از نعمتهای مرا دریافت نمی کردی
مرد پرسید:
به من بگو که او چه دعایی کرده که من باید بدهکارش باشم؟
او دعا کرد که همه دعاهای تو مستجاب شود.

پنجره ای در بیمارستان

پنجره ای در بیمارستان

در بيمارستاني، دو بيمار در يک اتاق بستري بودند. يکي از بيماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر يک ساعت روي تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشيند ولي بيمار ديگر مجبور بود هيچ تکاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد.

آنها ساعتها با هم صحبت مي‏کردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعتيلاتشان با هم حرف مي‏زدند و هر روز بعد از ظهر، بيماري که تختش کنار پنجره بود، مي‏نشست و تمام چيزهائي که بيرون از پنجره مي‏ديد، براي هم اتاقيش توصيف مي‏کرد.



پنجره، رو به يک پارک بود که درياچه زيبائي داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا مي‏کردند و کودکان با قايقهاي تفريحيشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره بيرون، زيبيايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دور دست ديده مي‏شد. همان‏طور که مرد کنار پنجره اين جزئيات را توصيف مي‏کرد، هم اتاقيش جشمانش را مي‏بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي‏کرد و روحي تازه مي‏گرفت.

روزها و هفته‏ها سپري شد. تا اينکه روزي مرد کناز پنجره از دنيا رفت و مستخدمان بيمارستان جسد او را از اتاق بيرون بردند. مرد ديگر که بسيار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار اين کار را با رضايت انجام داد.مرد به آرامي و با درد بسيار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد.
 بالاخره مي‏توانست آن منظره زيبا را با چشمان خودش ببيند ولي در کمال تعجب، با يک ديوار بلند مواجه شد!
مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقيش هميشه مناظر دل انگيزي را از پشت پنجره براي او توصيف مي‏کرده است.
پرستار پاسخ داد: ولي آن مرد کاملا نابينا بود.

دنیای کار نکردن

دنیای کار نکردن

بتازگی از دختر یکی از دوستام پرسیدم که وقتی بزرگ شدی می‫خوای چیکاره بشی؟نگاهم کرد وگفت که می‫خواد رئیس جمهور بشه.دوباره پرسیدم که اگه رئیس جمهور بشی اولین کاری که دوست داری انجام بدی چیه؟جواب داد:به مردم گرسنه و بی‫خانمان کمک می‫کنه.بهش گفتم: نمی‫تونی منتظر بمونی که وقتی رئیس جمهور شدی این کار رو انجام بدی، می‫تونی از فردا بیای خونه‫ی من و چمنها رو بزنی، درختها رو وجین کنی و پارکینگ رو جارو کنی.
اونوقت من به تو ٥٠ دلارمی‫دم و تو رو می‫برم جایی که فقیرها هستن و تو می‫تونی این پول رو بدی بهشون تا برای غذا و خونه‫ی جدید خرج کنن.مستقیم توی چشمام نگاه کرد و گفت: چرا همون بچه‫های فقیر رو نمی‫بری خونه‫ت تا این کارها رو انجام بدن و همون پول رو به خودشون بدی؟نگاهی بهش کردم و گفتم به دنیای سیاست خوش اومدی .....

اگر کسی رو دوست داری

اگر کسی رو دوست داری

ببینیم نظر افراد متفاوت در مورد دوست داشتن چیه!!!

شکسپیر میگه؛ اگر کسی را دوست داری رهایش کن اگر سوی تو برگشت از آن توست و اگر برنگشت از اول برای تو نبوده.

اما ویکتور هوگو میگه؛ کسی رو که دوستش داری هر چند وقت یه بار بهش یادآوری کن که او را دوست داری.

در عوض دانشجوی زیست‌شناسی معتقده که؛ اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. او تکامل خواهد یافت.

دانشجوی آمار معتقده که؛ اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. اگر دوستت داشته باشد، احتمال برگشتنش زیاد است و اگر نه احتمال ایجاد یک رابطه مجدد غیر ممکن است.

طبق نظر دانشجوی فیزیک؛ اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. اگر برگشت، به خاطر قانون جاذبه است و اگر نه یا اصطکاک بیشتر از انرژی بوده و یا زاویه برخورد میان دو شیء با زاویه صحیح هماهنگ نبوده است.

دانشجوی حسابداری چرتکه به دست میگه؛ اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. اگر برگشت، رسید انبار صادر کن و اگر نه، برایش اعلامیه بدهکار بفرست.

دانشجوی ریاضی هم بنا بر استدلال خودش میگه؛ اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. اگر برگشت، طبق قانون ٢=١+١ عمل کرده و اگر نه در عدد صفر ضربش کن.

دانشجوی کامپیوتر هم میگه؛ اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. اگر بر گشت، از دستور Copy / Paste استفاده کن و اگر نه بهتر است که به کل Delete اش کنی.

اما یک دانشجوی خوش‌بین معتقده که؛ اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. نگران نباش بر می‌گردد.

دانشجوی عجول در جواب این سوال با عجله میگه؛ اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. اگر در مدت زمانی معین برنگشت فراموشش کن.

دانشجوی شکاک به نگاه غریب میگه؛ اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. اگر برگشت، از او بپرس "چرا"؟

در مقابل دانشجوی عجول، دانشجوی صبور معتقده که؛ اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. اگر برنگشت، منتظرش بمان تا برگردد.

و در آخر دانشجوی رشته صنایع میگه: اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. اگر برگشت، باز هم به حال خود رهایش کن این کار را مرتب تکرار کن.

موضوع انشا: میکروفون، بلندگو


موضوع انشا: میکروفون، بلندگو

ناهار آب گوشت داریم، مامانی با گوشکوب در حال کوبیدن نخود و لوبیا است، موضوع انشا رو به مامانی می گویم مامانی گوشکوب را نشانم می دهد و می گوید: کاربرد تریبون به مانند گوشکوب است با هر دو می توان له کرد، با گوشکوب نخود و لوبیا را و با میکروفون و تریبون شخصیت و حیثیت افراد را!
بابابزرگ یک قاشق آبگوشت وارد دهانش می کند و می گوید: عروس! باز این غذات بی نمکه! البته تقصیر شما نیست، نمک های این دور رو زمونه دیگه شور نیست، نمک هم نمک های قدیم!، حتی طنزنویس ها هم دیگه به بانمکی سابق نیستند، راستش آن زمان ما میکروفون و بلندگو و این جور چیزا نبود، آدمها سوسول نبودند، اگه با کسی کاری داشتند نیازی نبود از بلندگو استفاده کنند، صداشون رو می انداختن ته گلوشون و عربده می زدند همه هم صداشون رو می شنیدن، من خودم جوونی هام یه بار بالای برج میلاد بودم و تشنه ام شد، از اون بالا اصغر آقا رو صدا زدم تا برام یه ایستک لیمو بیاره، اونهم از خیلی سریع یه مینیاتور دربست گرفت و اومد دم در برج میلاد و ایستک رو بهم رسوند!

همه دور سفره چشماشون داشت از حدقه در می اومد، البته نه به خاطر اینکه بابابزرگ داشت خالی می بست بلکه به خاطر اینکه بابابزرگ تونست رکورد گفتن چهار دروغ در یک جمله اش رو بشکونه!

بابایی هم گفت: اصولا تریبون ها انواع مختلفی دارند، و درجه ی آزادی افراد در بیان حرفهایشان در آنها متفاوت است، در حال حاضر چنین تریبون هایی وجود دارد: تریبون آزاد، تریبون شبه آزاد، تریبون مثلا آزاد و تریبون منطقه آزاد! ؛ البته یه جورایی تریبون تست جنبه ی افراد هم هست، بعضی ها بی جنبه هستند، وقتی یه تریبون به دستشون می افته یه حرفایی رو می زنند که خودشون هم معنی شون رو نمی دونن، پسرم تو هم مواظب باش وقتی میری انشات رو بخونی توش حرفی نزنی که خانم معلمتون ناراحت بشه!
پیش داداشی می روم و از او در مورد میکروفون و بلندگو می پرسم، داداشی می گوید: برای اینکه بفهمی بلندگو چقدر مهم است یه لحظه تصور کن که اصلا بلندگو اختراع نشده است، چه اتفاقی می افتد؟!

کمی فکر می کنم و میگویم: خب در آْن صورت سر ظهر می توانستیم راحت بخوابیم! ، داداشی می پرسد: چه ربطی داره؟!، من جواب می دهم: اگر بلندگو وجود نداشت سر ظهر میوه فروش ها با آن وانت هایشان مدام توی خیابون راه نمی افتادند و با صدای بلندگویشان مردم را سرظهر از خواب بیدار نمی کردند، و یا اینکه پسر همسایه مان دیگر نمی توانست با صدای بلند ضبطش ما را آزار دهد.
داداشی کمی فکر کرد و گفت: البته اگر میکروفون اختراع نمی شد دیگر چیزی نبود که خواننده ها دستشان بگیرند و آواز بخوانند، و چون بلندگو هم نبود نمی توانستند کنسرت برگذار کنند که این خیلی بد است چون باعث می شد دیگر ساسی مانکنی هم وجود نداشته باشد!!
پیش خواهر می روم و از او در مورد تریبون و بلندگو و میکروفون می پرسم، خواهر می گوید: هر سه اینها چیزهای خوبی هستند چون باعث اطلاع رسانی می شوند، اما حیف که بشریت از این عنصرها به نحو احسنت استفاده نمی کند و نمی داند این وسایل کاربردهای خوب دیگری هم می توانند داشته باشند.

به خواهر می گویم: مثلا این وسایل چه کاربرد دیگری می توانند داشته باشند؟! خواهر آهی می کشد و می گوید: ای کاش فرهنگ سازی صورت می گرفت و یک عدد بلندگو بالای پشت بام می گذاشتیم و من از طریق آن بلندگو به تمام مردم شهر اعلام می کردم من قصد ادامه ی تحصیل ندارم

هنوز رنگ ها رو تشخیص نمیدی؟

  هنوز رنگ ها رو تشخیص نمیدی؟

زری خانم بعد از چند ماه فکر کردن بالاخره به این نتیجه می‌رسد که بهترین رنگ همین رنگی ست که انتخاب کرده. بعد از آرایشگاه مستقیم می‌رود خانه‌ی پری خانم تا شاهکار پروین جون را نشانش بدهد. پری بلافاصله بعد از دیدن موهای زری می‌گوید: وای دختر چه خوشگل شدی! خیلی بهت میاد، چه رنگساژ شیکی برات زده، همیشه دودی بزن، حتما شوهرت خیلی خوشش میاد!

زری خوشحال و خندان و قدح باده به دست، مست و خرامان و دست افشان و پای کوبان، به سمت خانه روان و شاید هم دوان می‌شود! همسر محترم زری خانم شب از سر کار برمی‌گردد. چون او از آن دسته مردهایی است که متوجه تغییرات ظاهری همسرش می‌شود! (جل الخالق!!!) به محض دیدن زری خانم می‌گوید: آهان! پس یعنی الآن این رنگی مد شده؟! یعنی این دیگه آخرشه؟! خب عزیز من صبر می‌کردی چند سال دیگه خدا مجانی برات موهات رو سفید می‌کرد!!!

زری خانم هم که در دلش قیامت به پا شده با دلخوری می‌گوید: منو باش که به پروین جون تأکید کردم رنگ موهام رو دودی در بیاره. وقتی تو به دودی میگی سفید، حتماً برات فرقی نداشت اگه من موهام رو نقره‌ای٬ یخی٬ برفی٬ صدفی٬ شیری٬ نباتی٬ استخونی٬ کاهی٬ کرم یا هر رنگ دیگه‌ای می‌کردم!! واقعاً از نظر تو همه‌ی اینا سفید هستن؟!!!!!!!!!!

یه آرزو کن تا برآورده کنم

یه آرزو کن تا برآورده کنم

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می کند به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد که دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این آرزو ها سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد شش آرزو
بعد با هر کدام از این آرزو ها سه آرزوی دیگر خواست
و...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به ۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن جست و خیز کردن
 و آواز خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر
در حالی که دیگران می خندیدند و گریه می کردند
عشق می ورزیدند و محبت می کردند
لستر وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا .......
پیر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق می زدند
بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!
شل سیلوراستاین
گاه آنچه امروز داریم و از آن لذت نمی بریم آرزوهای دیروزمان هستند!

دو طوطی

طوطی

يک خانم براي طرح مشکلش به کليسا رفت.

او با کشيش ملاقات کرد و برايش گفت:

من دو طوطي ماده دارم که فوق العاده زيبا هستند.

اما متاسفانه فقط يک جمله بلدند که بگويند «ما دو تا فاحشه هستيم. مياي با هم خوش بگذرونيم؟».

اين موضوع براي من واقعا دردسر شده و آبروي من را به خطرا انداخته..

از شما کمک ميخواهم. من را راهنمايي کنيد که چگونه آنها را اصلاح کنم؟

کشيش که از حرفهاي خانم خيلي جا خورده بود گفت:

اين واقعاً جاي تاسف دارد که طوطي هاي شما چنين عبارتي را بلدند

من يک جفت طوطي نر در کليسا دارم.. آنها خيلي خوب حرف ميزنند و اغلب اوقات دعا ميخوانند..

به شما توصيه ميکنم طوطيهايتان را مدتي به من بسپاريد. شايد در مجاورت طوطي هاي من آنها به جاي آن عبارت وحشتناک ياد بگيرند کمي دعا بخوانند.

خانم که از اين پيشنهاد خيلي خوشحال شده بود با کمال ميل پذيرفت.

فرداي آن روز خانم با قفس طوطي هاي خود به کليسا رفت و به اطاق پشتي نزد کشيش رفت .کشيش در قفس طوطي هايش را باز کرد و خانم طوطي هاي ماده را داخل قفس کشيش انداخت.

يکي از طوطي هاي ماده گفت: ما دو تا فاحشه هستيم. مياي با هم خوش بگذرونيم؟

طوطي هاي نر نگاهي به همديگر انداختند. سپس يکي به ديگري گفت: اون کتاب دعا رو بذار کنار. دعاهامون مستجاب شد